نگاهم خیره می ماند به تصویری كه در آن هیچ كسی نیست.هیچ نقشی نیست.دلواپس لحظه های رفته ام
در خلوت این شب پنجره پر نور نمی شود باز هم احساس مبهمی دارم.كسی نیست ودر حصار تنهایی مانده ام.شبیخونی از یادها مثل خوابی به سراغم می آید.جا ماند ه ام.هزاران قرن همه رفته اند در آواری دل خود را دفن می كنم.باز هم سكوت است وسیاهی.نگاهم هنوز آن قاب خالی را می نگرد ومن در غبار آن فراموش می شوم
نظرات شما عزیزان: